Wednesday, May 13, 2015

بارون

میتونم همه ی شب بیرون باشم و بدون ترس قدم بزنم! میتونم تمام وجودم بزارم تا فقط یک نفر بدون حرف زدن کنارم قدم بزنه! اصلا اگه بارون نبود میتونستم همین الان فریاد بزنم و بزنم بیرون! یا بهتر بگم برنگردم! 
حداقل چند ساعت! حداقل تا ۶ صبح که باید تو تارگت باشن! 
یه حس اضطراب نگرانی و دلتنگی لعنتی! 
خسته و دوست دارم تنها باشم! ۳ روز فقط ۳ روز مداوم! 
برم تو کوه و دشت و کوه و نترسم! 
دلم واسه اولین بارم که شده واقعی مشهد می خواد! یه جا که بشناسم که بدونم مال من! دارمش و خاطراتش فقط و فقط مال خودم! اصلا اگه بارون نمیومد الان میرفتم بیرون و یه جا واسه خودم می ساختم یک خاطره نیمه شبی و قدم زدن! کاش بارون نمیومد! 


Sunday, May 3, 2015

نا کجا اباد

یادم اومد از نا کجا اباد! چند نفر بودیم دو تا از دخترا داشتن از قصری که دارن و تو افکارش فرو میرن میگفتن! جا خوردم! من این همه عجیبم؟ چرا من هیچوقت قصر نخواستم؟ چرا من یه زمین بزرگ بوده اسمون پر ستاره و شب و اتیش؟ چرا همه ناکجاآباد من فقط این بوده؟ چرا من دوست ندارم تو قصرم گم بشم یا بشینم و به فکرهای شاهزاده خانومی و سلطنتی ادامه بدم؟ چرا من حسرتم واسه روزایی که دلگیرم یه زمین خاکی و یه اتیش و موزیک بوده همیشه! 
خب فرق دارم! تمام راه سعی کردم تک و توک اشکی که میریزه و دیگه نمیتونم کنترلشون کنم پاک کنم یا پشت عینک افتابی نشون ندم! 
نچ از اشک خجالت نمیکشم ازینکه حوصله تمیز کردن ارایش ندارم! 
ازینکه دلتنگیامو دوس دارم داد بزنم و بگم انقدر دوست دارم همشونو که از دوریشون مریض میشم خجالت نمیکشم و اشکام واسم معنی میدن! 
حتی اگه صبحانه مخصوص تولد نداشته باشم اما شامم باید غذای خونگی مامانم باشه و بابا باید حتما اون شب خونه باشه یا بهار و میلاد حتی اگه اون شب نیستن باید قبل یا بعدش سورپرایزم کنن!
اینکه واسه کادو تولدتیی که همشون خاص بودن موندگار بودن مخصوص بودن! اینکه ۲۴ سال همیششه واسش جنگیده بودم تا ارزوی بودن با خانوادم تو روز تولدم معنی بده! 
هوا گرم و افتاب داغ بود! داشتم یه پست فیس بوکی میخوندم! از دلتنگیا بود بازم، اما من نه اینبار یکی دیگه
فکرکنم نیم ساعتی بودم فقط فکر کردم به اینکه یه دفتر می خوام و یه خودکار و یه صفحه! 
یکم خسته ام! نه از زندگی اتفاقا واسه اون خیلی های ام! از بعضی ادما که چهارچوب زندگیشون به چهارتا دیوار قصر و رنگ و لعاب ختم میشه! دلم چهارتا همصحبت میخواد که بزنن به صحرا یا دریا یا اسمونا! بریم داد بزنیم و بگیم دنیا بزرگ! حتی بزرگتر !!! نمیدونم اما میدونم از فکر من خیلی بزرگتر! شاید هم واسه همینه از تنهایی ترسیدم ازینکه گم بشم! اما با خودم دوست شدم بدجوری! 
بزرگ شدم ۲۵ سالم میشه چند وقت دیگه و اگه قرار باشه یه ارزو داشته باشم اینه که دنیارو فتح کنم نه شکل بقیه شکل خودم! اینکه بگم و بشنوم و دنیای ادمارو فتح کنم! اینکه تنهاییارو بشکنم و داد بزنم بدونه خجالت! 

Sunday, March 10, 2013

نياز

نيازم به نوشتن خيلي شده. بيشتر از هميشه!
ميام. مي نويسم. خالي ميشم. پاك ميكنم.
ميرم!

Wednesday, January 30, 2013

روزمرگي

روزمرگي هاي من خلاصه به لحظه يا تكرار مكررات نبود و نيست! اما اين روز ها ازين همه درگيري هاي ذهني كه گهگاه خوب و گه گاهي سخت و دوست نداشتني ميگزره و هروز نگراني و خوشي هاي جديد اما همه اين مابيل بايد تصميم جديدي بگيرم!
فراموشي. نه فراموشي لحظه اي و بلكه براي زمان ها برا داشتن يك اينده كه بايد ساختش بايد از ترس ها فقط كلمه اي به نام تجربه موندگار باشه و از لحظه ها چه تلخو چه شيرين رد شد و رفت. از داشته ها نداشته ها حتي گاهي.
اينكه خوبم مسلمي انكار نكردني شده اما اينكه درگيري هاي ذهني پر پيچ و خم اينده ندونستني گاهي توي مغزم مثل پتك ميشن! حقيقت هايي كه هستن و فقط خودم م دونم و براي زندگيم بايد باشن و تنهايي كنار اوندن سعي مي كنن روز هارو سخت كنن و من مي جنگم هروز!

Sunday, January 13, 2013

يه دنيا حرف

اين روز ها يه دنيا حرف دارم بعض ها گفتني و طبيعتا اكثرا بيان نشدني!
هروقت فكر مي كنم حرف هامو بيارم و يه جا بنويسم كه خالي و سبك شم اما مي بينم ننوشتن اسونتره! همين ها شد كه امروز بعد مدت ها رفتم سراغ دفتري كه هديه بود و قرار بود بنويسم حداقل روزانه! اما اخرين نوشته مربوط به ارديبهشت بود.
من جديدا مي ترسم از گفتن حرف هام! اينكه بگن يا ناراحت يا خوشحال يا در موردم بدون شناختي به خاطر احساسات لحظه اي يا هرچيزي قضاوت شه! ديشب ١٧٤ كلمه نوشتم تو گيگفا و اخرش شد هيچ!
نقطه اي براي لحظه هاي خودم براي بلند گفتن براي بيان خودم پيدا نمي كنم!
هوم!
شايد نياز كه بيشتر بخونم يا بنويسم حتي كلمه!
خوب گاهي هم شايد لازم حرف بزنم كه هم صحبت هام شدن ادم هايي با تفاوت سني !!
حخوب بايد روي جوون بودن و حتي گاهي جووني كردنكار كنم و ياداوري كنم!

Monday, November 26, 2012

يه خط سياه

دستنوشته هام اين روز ها بيشتر از هميشه خود نمايي مي كنن و من هم بيشتر جرات خوندنشون و دارم....
بيشتر از همبشه احساس مي كنم كاش هميشه مي نوشته روزمرگي هاي مختلف و چيز هايي كه روي زندگي شخصي من تاثير مي زارن.
نزديك دو هفته بود كه درگيري فكري شده بودم كه نمي دونستم حتي درسته يا غلط. امروز تو اتوبوس ساعت ٩ صبح بود و تازه بيدار شده بودم كه سعي كردم براي زود گذروندن زمان كتاب بخونم و تمام بخش هاي كتاب چيز هايي بودن كه شايد من بهشون فكر نمي كردم... اما جالبيش نقطه جمع بندي كتاب بود: گذشته همون اندازه جلو آينده تورو مي تونه بگيره كه ترس يا حتي كارهاي اشتباه ديگه مي تونن بگيرن... چيزي كه مدتي سعي مي كردم دوباره برم سراغش: گذشته