یادم اومد از نا کجا اباد! چند نفر بودیم دو تا از دخترا داشتن از قصری که دارن و تو افکارش فرو میرن میگفتن! جا خوردم! من این همه عجیبم؟ چرا من هیچوقت قصر نخواستم؟ چرا من یه زمین بزرگ بوده اسمون پر ستاره و شب و اتیش؟ چرا همه ناکجاآباد من فقط این بوده؟ چرا من دوست ندارم تو قصرم گم بشم یا بشینم و به فکرهای شاهزاده خانومی و سلطنتی ادامه بدم؟ چرا من حسرتم واسه روزایی که دلگیرم یه زمین خاکی و یه اتیش و موزیک بوده همیشه!
خب فرق دارم! تمام راه سعی کردم تک و توک اشکی که میریزه و دیگه نمیتونم کنترلشون کنم پاک کنم یا پشت عینک افتابی نشون ندم!
نچ از اشک خجالت نمیکشم ازینکه حوصله تمیز کردن ارایش ندارم!
ازینکه دلتنگیامو دوس دارم داد بزنم و بگم انقدر دوست دارم همشونو که از دوریشون مریض میشم خجالت نمیکشم و اشکام واسم معنی میدن!
حتی اگه صبحانه مخصوص تولد نداشته باشم اما شامم باید غذای خونگی مامانم باشه و بابا باید حتما اون شب خونه باشه یا بهار و میلاد حتی اگه اون شب نیستن باید قبل یا بعدش سورپرایزم کنن!
اینکه واسه کادو تولدتیی که همشون خاص بودن موندگار بودن مخصوص بودن! اینکه ۲۴ سال همیششه واسش جنگیده بودم تا ارزوی بودن با خانوادم تو روز تولدم معنی بده!
هوا گرم و افتاب داغ بود! داشتم یه پست فیس بوکی میخوندم! از دلتنگیا بود بازم، اما من نه اینبار یکی دیگه!
فکرکنم نیم ساعتی بودم فقط فکر کردم به اینکه یه دفتر می خوام و یه خودکار و یه صفحه!
یکم خسته ام! نه از زندگی اتفاقا واسه اون خیلی های ام! از بعضی ادما که چهارچوب زندگیشون به چهارتا دیوار قصر و رنگ و لعاب ختم میشه! دلم چهارتا همصحبت میخواد که بزنن به صحرا یا دریا یا اسمونا! بریم داد بزنیم و بگیم دنیا بزرگ! حتی بزرگتر !!! نمیدونم اما میدونم از فکر من خیلی بزرگتر! شاید هم واسه همینه از تنهایی ترسیدم ازینکه گم بشم! اما با خودم دوست شدم بدجوری!
بزرگ شدم ۲۵ سالم میشه چند وقت دیگه و اگه قرار باشه یه ارزو داشته باشم اینه که دنیارو فتح کنم نه شکل بقیه شکل خودم! اینکه بگم و بشنوم و دنیای ادمارو فتح کنم! اینکه تنهاییارو بشکنم و داد بزنم بدونه خجالت!